رفت و نوای غم ز طنین ترانه من نشنود رفت و کلامی از دل من دگر از غم او نسرود شد سپری عمری خبر از مه رفته من نرسید بین به پیامی هم گره از دل خسته من نگشود نیمه شبان تنها در دل این صحرا گمشده خود را می جویم من که هم آوازم با سخن سازم راز جدایی ها می گویم در خلوت شبها تنها منم حیران به راهی ناپیدا منم افتاده ای از پا در راه او دلداده ای مست و رسوا منم بی پروا منم بی پروا منم نیمه شبان تنها در دل این صحرا گمشده خود را می جویم من که هم آوازم با سخن سازم راز جدایی ها می گویم من کی ام آهی مانده به لبها آتش عشقی در دل شبها راه گریزم می بندد خسته و تنها ماه ثریا بر شب تارم می خندد