بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران ای صبح شبنشینان جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزهداران سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران