ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی دودم به سر برآمد زین آتش نهانی ای بر در سرایت غوغای عشقبازان همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی تو فارغی و عشقت بازیچه مینماید تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی شهر آن توست و شاهی فرمای هرچه خواهی گر بی عمل ببخشی ور بی گنه برانی