هر روز پشت میز صبحانه قفله چشام رو قهوه تلخم همراه قاشق چایی کوچیک هم میخورم با قهوه میچرخم میچرخم و هر روز گم میشم تو کوچه های شهر متروکه تو باتلاق من فرو میرم این کشمکش مرموز و مشکوکه هر روز پشت میز صبحانه من غرق افکار خودم میشم اجباریه کابوس بیداری سردرگمم منهای من میشم تبعید میشم من به آینده یک بخشی از آینده مجهوله شخصی که پشت میز صبحانس هم قاتله هم شخص مقتوله خاکستری میشم ولی انگار خاکسترم توی هوا پخشه سرقت شدم از ناخودآگاهم بر حسب عادت های بی نقشه این وضعیت خیلی غم انگیزه افکار من بدجور اسف باره دور و بر عالیجناب هر روز آرامبخش و دود سیگاره خاکستری میشم ولی انگار خاکسترم توی هوا پخشه سرقت شدم از ناخودآگاهم بر حسب عادتهای بی نقشه باید برم این آخرین راهه نامرده هرکی راهو برگرده عالیجناب هر ورز با تردید روزای رفته رو سر کرده