سالهاست با غرور رو این عرشه ایستادم در آستانه صبح بیکران، مثل طوفانی سیاه، مثل آفتاب سوزان سالهاست به هر تنگه ای میرسم فکر می کنم که راه بازه برام سرم بالاست مثل باغی در انتظار، در انتظار یک بهار این تنها یه تکه از سودایی است که هر روز و هر ساعت خاطرم میاد مثل یک فروغ بر پهنه خیال، مثل یک بلوغ زودهنگام مثل یک راز موندگار، مثل سنگهای زیر آبشار نبض تند این عطش رو سالهاست که به دوش میکشم خستگیهایی که اگر در من نبود تا به حال تو رو پیدا کرده بودم سالهاست پرامید تو این ورطه ها گشتم این سیاره ها در خط رگهای آبی در این جریان جوشان، در خودم از هر تکانه ای یه رخداد عظیم ساختم تا حس کنم زنده ام اما این انگاره ای است از تنهایی که با هر تلنگری میشه ناپدید مثل یک نسیم که میره از کنار مثل یک انسان بیمار که چشم دوخته به در به راه، تا فراز تا نشیب های بسیار نبض تند این عطش رو سالهاست که به دوش میکشم خستگیهایی که اگر در من نبود تا به حال تو رو پیدا کرده بودم