بدبختی است که شاعر یک شهر باشی و عشقت نخواندت و نماند به پایِ تو راضی شوی به اینکه شنیدی فقط که او حالش به هم نمیخورد از شعر های تو هر شب پناه میبرم از تو به مثنوی اسطوره های کل جهانم عوض شده من با زبانِ کوچه و بازار من شدم با من چه کرده ای که زبانم عوض شده
موندم زخم خوردم از قلبم چون نمیشد از عشق برگردم با غرورم یه شهر همدرده بس که شعرامو زندگی کردم من یه عُمره تمامِ دردامو قِصه کردم برای یک دنیا شعر گفتم برای این مردم که تو حرفامو بشنوی تنها بشنوی تنها... من از این درد خسته شدم از جنگیدن با قلبِ خودم من با این زخما چه کنم؟ خسته شدم از حالِ خودم من از این درد خسته شدم از جنگیدن با حسِ خودم من با این رویا چه کنم؟ خسته شدم از دستِ خودم وقتی چیزی، نمیگم از حالم میشه حرفام، نقطه چین باشه گاهی وقتا سکوت میتونه بهترین شعرِ رو زمین باشه من از این درد خسته شدم از جنگیدن با قلبِ خودم من با این زخما چه کنم؟ خسته شدم از حالِ خودم من از این درد خسته شدم از جنگیدن با حس خودم من با این رویا چه کنم؟ خسته شدم از دست خودم