شاخه ای از آتش، در گوشمان آواز میخواند شاخه ای از آتش، هر وسعتی را میسوزاند سرگذشتمان رفت افسانهی این و آن شد آرزوهامن آه هر آنچه ترسیدیم شد این خانه بی خانمان شد دگر رهگذری نیست به جز غم خبری نیست اگر چه دلِ پرواز است بال و پری نیست بهارت که خزان شد خدا هم نگران شد تو آن ارثیه بودی که قسمت دیگران شد پیکرت سایه ای در انتظار است دوست سینه ات مقبره ای شب زنده دار است هنوز داغدار است هنوز مگر از هجر جز آنی که فراوان رسید چه رسد جُست و ماهی که فراوان رسید به تو راهی نبود شادیِ رفته ز یاد یادت بخیر باده ی یک به تو راهی نیست فرصت رفته به باد یادت بخیر بادیۀ عشق دگر رهگذری نیست به جز غم خبری نیست اگر چه دلِ پرواز است بال و پری نیست بهارت که خزان شد خدا هم نگران شد تو آن ارثیه بودی که قسمت دیگران شد