دورِ سرم میگردن این ابرا بی اراده اولش سخت بود ولی کم کم شده یه عادت ساده ساده برام... تو می خوای از دورِ من این ابرا کنار برن منو ببینی مثل قبل با این که می دونی که این پیاده رو نمی بره ما رو به سمت اون روزای خوب و ساده اما باز تو میگی به من که به این روزا یه رنگ تازه می شه زد تو نگرانی من یه وقت نمونه روم این حس و حال همیشه اما پس چرا من بی حسم بی حسم چرا من بی حسم بی حسم ما نگفتیم هیچ وقت به همدیگه از حالمون حرفی رو من نمیدونم چی میشه نمیدونم از این جا به بعدش رو چون حالم نه خوبه و نه بد نه برام مونده قبل و نه بعدی فقط میچرخم با سرگیجه هام انگار دستام سِر شدن از سرما ندارم حسی واسه فردایی که تو میجنگی دائم براش تو میگی به من که به این روزا یه رنگ تازه میشه زد تو نگرانی من یه وقت نمونه روم این حس و حال همیشه اما پس چرا من بی حسم بی حسم چرا من بی حسم بی حسم تو میگی به من که به این روزا یه رنگ تازه میشه زد تو نگرانی من یه وقت نمونه روم این حس و حال همیشه اما پس چرا من بی حسم...