بس کن ای دیوانه دل زین جانگداز افسانه امشب ور نه بیرون آرمت از سینه ، ای دیوانه امشب
از بـرای شـمـع بـزم دیـگـران بـس کــن بـهانـه ور نه خود یکباره خواهم سوخت چون پروانه امشب
نیستی و هستی امشب فرق چندانی ندارد احتیاطی کن که بر میگردم از میخانه امشب
بعد از اینت داغ آن پیمان شکن کمتر بسوزد عهد و پیمان ابد بستیم با پیمانه امشب
چند میگویی که بی جانانه می لطفی ندارد هیچ میدانی کجا می میخورد جانانه امشب
او به رقص و باده خواری هرشب و من بیقراری همتی کن کز وفا گردی چو او بیگانه امشب
از جنون بس کن ، عماد امشب بود مجنون تر از تو بود اگر دیوانه هرشب ، مست شد دیوانه امشب ای قمر، دلکش بماند صوت دل دیوانه سازت بر فلک بردی مرا با نالۀ مستانه امشب