تو شاید از ظاهرِ من از تب و تابی که دارم فکر کنی که من همیشه از طبیعت در فرارم با خودت بگی نگاش کن شده آلودۀ دنیا امّا من اینو می دونم که چی اومد به سرِ ما منو ببر عزیزم به حومۀ شهر می خوام که آشنا شَم با کوه و با نهر به این زیباییِ محض، گرچه عادت ندارم منو ببر از اینجا که من طاقت ندارم من دلم می خواد ببینم از نوکِ قلّه غروبو جنگل سبز شُمالو ساحل داغ جنوبو بگو برمی گرده یک روز آسمون به خونۀ ما یا بهم بگو که می شه یا منو ببر از اینجا منو ببر عزیزم به حومۀ شهر می خوام که آشنا شم با کوه و با نهر به این زیبایی محض، هنوز عادت ندارم منو ببر از اینجا که من طاقت ندارم