رفته ای... میروم... خوابِ خرابِ خیالِ خشمگینِ قاب شده ات، چشمان دریغ ام را درتشویش بُرد.... دستانی سپید، لحظه های سیاه... وش وش میکشد نفس های هاااا شده از این قار قار سپیده دم که باغی نیست خاطری نیست راهی نیست چند قدم خیال چند نفس اضطراب صحبتی نیست حرفی نیست!!! یک قابِ حک شده بر دیوار یک آدم جا مانده بر زمین... از اشتهای زمینی، که باورش بلعیدن است.