آسمان التماس من من در میان بُهت درختان رد سایهات را گم کرده ام درمیان انبوه کلاغ هایی که در منقار سخن از آمدن من را برایت داشته اند درمیان قاصدک های نوزاد و کوچک که نفس بخشش، آن ها را ساقدوش قدم های مُصمم من کرده بود آه... هبوط نفسم آغشته شد به سراب عطر مرگ یاسی که خودت آن را در سینه ام کاشته بودی نبض ساعت زیر پایم چرخش جهان، تلخ در کامم سایۀ سکوت از ترسی بر لبانم حدس بیتی ساده از خلوت جاده در گوشم همه دیدند، همه دیدند آسمان التماس من را که الماس خاطراتت در آن می سوخت کلمات میپیچند اطراف ریشۀ سَرو سَر به آسمانم گاهی از فقدان ابروانت ارغوان پادشاهی میکند گاهی وجود تهی ات آسمان را بینهایت میکند گاهی خدا نماز میخواند پی قد قامت موج موهایت خدا فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالقینَ میگوید در نمازش عالم و آدم به سجده میروند بیا من و تو وقتی که همۀ عالم در سجده هستند برخیزیم تا هم را پیدا کنیم خدا خشنود میشود میدانم، میدانم، راضی و خشنود است، و هوای مه آلود بینمان را می زداید از کینه و دوری. م. ع. ص.