در کنارت، زمستان توانی ندارد آسمان را، بگو برف باطل نبارد سرنوشتم، در نگاهت هر لحظه با من، روبرو بود
من آوارگی را به جانم خریدم که فارغ بمیرم مبادا که در حبس دنیای دیوانه منزل بگیرم نترسم من از غرش این زمستان چالاک و باقی من از تن گذشتم من از جان گذشتم که روحی پذیرم سرنوشتت، در نگاهم هر لحظه با تو، روبرو بود