دوست نکتهسنجی از مرحوم پدرش تعریف میکرد : آنوقتها که بچه بودیم، در خانهی قدیمی بزرگی که داشتیم تابستانها به اتفاق ده، دوازدهتا از بچههای هم سن و سال بازی میکردیم. حاج آقا پدر خدابیامرزم یک عادت داشت، ظهرها که از بازار میآمد و ناهارش را میخورد، از ساعت دو که گوشش را به اخبار رادیو میسپرد تا آخر خواب بعد از ظهرش به صورت مطلق ما باید خفه میشدیم تا مبادا سر و صدایی بلند شود. و مطمئناً اگر حیطهی قدرت حاجی از چهاردیواری خانه میتوانست فراتر رود حاضر بود برای یک خواب کوتاه بعد از ظهرش شهری را خفه کند ...