با جدایی همسفرم، پس از او من دربدرم، آه از بی وفایی
به هوایت پرسه زنان، با دو تا چشم نگران، میگردم کجایی؟
بی تو من چه کنم؟ تا کی گریه کنم؟ داد از این بی خبری!
عهد بستی که نری، از من بی خبری، از کویم کن گذری
من و درد بی نفسی، میکشم تا تو برسی، چون شمعی سوزانم
تو بیا بازآ به برم، مکن از این خسته ترم، آتش مزن بر جانم
به خدا شکوه نکنم، به کسی تکیه نکنم، تا وقتی بازآیی
من و رنج و دربدری، که ندارم همسفری، ای جانم کجایی؟!
من و درد بی نفسی، میکشم تا تو برسی، چون شمعی سوزانم
تو بیا بازآ به برم، مکن از این خسته ترم، آتش مزن بر جانم