دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم سر عشقت آشکارا گشت، پنهان چون کنم هر کسم گويد که درمانی کن آخر درد را چون به دردم دائما مشغول، درمان چون کنم چون خروشم بشنود هر بیخبر گويد خموش میطپد دل در برم میسوزدم جان چون کنم دل از من برد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد شب تنهاییام در قصد جان بود خیالش لطفهای بیکران کرد صبا گر چاره داری وقتِ وقت است که درد اشتیاقم قصد جان کرد قصد جان کرد...