بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی به کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالی نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن که شبی نخفته باشی به درازنای سالی غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی