سرما زده ام همیشه و سوخته ام
یک تکه یخ همیشه افروخته ام
توصیف غریبیست ولی باید گفت
در قطب جنوب زندگی سوخته ام
در حنجره ام بغض فراوان دارم
پنهان ز همه دو چشم گریان دارم
تن پوش بهاری و نقابیست که من
در پشت سرش فقط زمستان دارم
از هر چه رفاقت است من بی زارم
بی زار ز چهره های مردم دارم
بیچاره کسی که ناکسانند کَسَش
خوشبخت منم من که خدا شد یارم
دیگر به دلم تلاطم سابق نیست
مانند گذشته قلب من عاشق نیست
عاشق ز چه روشنم چو دیگر حتی
با خویشتن خویش هیچ کسی صادق نیست