روزگاری قهر بودی روزگاری آشتی ماجرای عشق ما را ساده می انگاشتی وقت برگشتن اگر راحت نمی بخشیدمت این قَدَرها هم مرا ابله نمی پنداشتی من زمین کوچکی بودم که از ترس کلاغ جای گندم دور تا دورم مترسک کاشکی گفته بودی جان من هستی و فهمیدم چرا از به لب آوردنم احساس خوبی داشتی تا جهان را نردبان سازم برای دیدنت استخوانهای مرا بر روی هم انباشتی ماه پنهان شد نمایان شد پلنگی نعره زد داشتم از یاد می بردم تو را نگذاشتی روزگاری قهر بودی روزگاری آشتی ماجرای عشق ما را ساده می انگاشتی وقت برگشتن اگر راحت نمی بخشیدمت این قَدَرها هم مرا ابله نمی پنداشتی من زمین کوچکی بودم که از ترس کلاغ جای گندم دور تا دورم مترسک کاشتی روزگاری قهر بودی روزگاری آشتی روزگاری قهر بودی روزگاری آشتی