این روزا خیلی زود فراموش میکنم چیو باید پنهون کنم یا چطور باقی راهو طی کنم چشم اندازی به بیرون کافیه تا آروم بشم بدون دلواپسی با همه پرسه زدن ها این روزا شاید برم یه جایی ساکن بشم که بتونم از پس تندی شیبش بربیام به فصل تازه ای از زندگی نزدیک شدم لباسای قدیمی هیچکدوم لازم نمیشن این روزا آسوده ام نگهبان بیداره همش هوای صاف، ماه و ستاره، این تموم خواستمه هراس من فقط این سایه های تک و تنهاس روی دیوار های اتاق، که همیشه در کمین یه ورود تازه ان پنجره ای رو به انتها، یخ های خوابیده به تخت باز میشن، جاری میشن بر پیکر کم جون و بی تاب