من وسط کولاک و مه تو رو می بینم فقط میون خواب و بیداری یه جایی نشستی پریده رنگ از صورتت، نه از ترس و نه از خستگی تا میام بگیرم سرتو توی دستام بگم تموم حرفای لازمو تازه میفهمم که چقد کمه وقتم باز بر میگردم عقب به روزای بچگی به هر جایی غیر از این میون خواب و بیداری... روبروم انبوه جنگل، میکشم راهو بهش، کنارم ردیف خونه ها انگار این برام هرگز پایانی نداره، چه در بعد زمان یا مکان من خودمو می بینم فقط تو بهشت، تو یکی از اون خونه ها دیگه کاری ندارم که اینا با هم میان خورشید و ابر سیاه، ماهی و قلاب تو آب افتاده نوری از دور بر صورت عریون تو این تنها لحظه ای است که همیشه با منه این تصویر غریب، این تاریخ دراز ، این صدای قدم ها که برمیگرده بهم میون خواب و بیداری