باد بهاری کرد زمين را چون پر طاووس سبز و زيبا عاشق و معشوق گرفته به کف ساغر گلگون وز سر مستی زده پشته پا بر سر گردون شاد و خوش و خرمند عارف و عامی شاد و خوش و خرمند عارف و عامی هرکسی بوسد لب لعل یار خود راضی از بخت و هم از روزگار خود غیر من که از جان گشته ام سیر در جوانی از غم گشته ام پیر چرا نباشم غمگین زخوی آن نازنین که کرده هنگام بهار ترک من آن لاله عذار نشسته با دشمنانم همی ندارد از عاشق خود غمی خون کرده در ساغر شادی ام نمی کند او دگر یادی ام نیافریده خدا چون دلبرم دلبری سنگین دل و بی وفا، افسون و بداختری نیافریده خدا چون دلبرم دلبری سنگین دل و بی وفا، افسون و بداختری