هم زندگیم بودو هم یار بازی بود بازی میکردم و اون خیلی راضی بود چشمامو بستم تا هی بهم دروغ بگه چیزی نمیگفتم عاشق بودم دیگه میگفت دوست دارم میگفت خیالت تخت میگفت دوسم داره اما ولم کرد رفت هر روز با این فکر که این روزه آخره دعا میکردم تا امروزم بگذره یعنی الان کجاست کلافم از سردرد اون که دروغاشم منو آروم میکرد من بچگی کردم شاید نمیدونم فقط میدونستم بی اون نمیتونم یادم نمیره که عاشق بارون بود هرکاری میکردم واسه دل اون بود