یک روز میآیی که من دیگر دچارت نیستم از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم یک روز میآیی که من نه عقل دارم نه جنون نه شک به چیزی نه یقین، مست و خمارت نیستم شبزنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی تو بیقراری می کنی، من بیقرارت نیستم پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد گل میدهی، نو می شوی، من در بهارت نیستم زنگارها را شستهام دور از کدورتهای دور آیینهای رو به توام، اما کنارت نیستم دور دلم دیوار نیست، انکار من دشوار نیست اصلا منی در کار نیست، اصلا منی در کار نیست امنم حصارت نیستم، امنم حصارت نیستم