بنشين تا نفسی آتش ما بنشيند ورنه دود دل ما بی تو کجا بنشيند گر کسی گفت که چون قد تو سروی برخاست اين خياليست که در خاطر ما بنشيند چو تو برخيزی و از ناز خرامان گردی سرو برطرف گلستان ز حيا بنشيند هيچکس با تو زمانی بمراد دل خويش ننشيند مگر از خويش جدا بنشينند دمبدم مردمک چشم من افشاند آب بر سر کوی تو تا گرد بلا بنشيند بر فروزد دلم از نکهت انفاس نسيم گر چه شمع از نفس باد صبا بنشيند تو مپندار که دور از تو اگر خاک شوم آتش عشق من از باد هوا بنشيند من بشکرانۀ آن از سر سر برخيزم کان سهی سرو روان از سر پا بنشيند عقل باور نکند کان شه خوبان خواجو از تکبر نفسی پيش گدا بنشيند