آخر امشب با او پنهان دارم قراری در اِیوانِ شب خواهم با او تنها آنجا سَر را گذارم بر دامانِ شب چون که برآیی همچون مَه ناگه پیدا در شامم، روشن سازد پهنه ی صحرا چهرِ تو، جام از تو جان از من جانا خانه ی دل را با اشکم روزی از غم پردازم، تا بنشیند در دلم آنگه مِهرِ تو، جام از تو جان از من جانا چه کُنم من که ندانم فسون ز بهرِ تو چه بخوانم که کامِ دل ز تو بستانم ببین که چشمم ز غمت ستاره بارد همه شب بسانِ چشمِ گریانِ شب چه می شود ببینم شبی من از تو رویی چه می شود اگر من رَسَم به آرزویی چه می شود که باشی جوابِ گریه هایم؟ چه می شود که گاهی نشانِ من بجویی؟ نچشیده غمِ حرمان ز حالِ من چه پرسی؟ چو ندانی به چه تلخی گذرانم شبِ هجران، چرا ز من نپرسی؟ بی نشان به هر کران تا به تو پیاده پویم دل به دل نفس نفس مو به مو نشانه جویم چه می شود که گاهی نشانِ من بجویی؟ چه می شود اگر من رَسَم به آرزویی آمد آمد آن مَه رو در دلِ شب، خندان ز وفا، خوش به بَرِ من آمد زآن مِی در چشمانش همه شب آتش فکَنَد به تَن مَست از چشمش اینک باشد گوشم هر دَم بر افسانِ شب