بهار من اکنون که گشته خزان گرفته چو عمرم غبار زمان چرا ننویسم حکایت خود کنون که بخواندم کتاب جهان چرا که ننالم که محرم و یاری از آنهمه یاران نمانده مرا چرا که نسوزم که شمع مرادی ز لاله عذاران نمانده مرا تهی شده جامم ز باده چرا زمانه مرادم نداده چرا چو بزمی گیرم ز شمعی گرمی که شوری در دل گذارد ز بس نیرنگ و ریا برخیزد جدایی آرد به جای وفا
در این بازار فسون و ریا دریغا گم شد بهای صفا مرا کز غم جام لبریزم چرا نبرم رو بسوی خدا که جز ٔاو نداند دوای مرا که ٔاو میبیند رضای مرا چرا که ننالم که محرم و یاری از آنهمه یاران نمانده مرا چرا که نسوزم که شمع مرادی ز لاله عذاران نمانده مرا تهی شده جامم ز باده چرا زمانه مرادم نداده چرا