بر من همه درها بسته شد و از پا ننشستم آمد سوی من سنگ از همه سو اما نشکستم گفتند: مرو، قدری بنشین، ره دور و دراز است گفتند مگو، گفتند مبین، اینها همه راز است!
شادم، که دلم راهی شد شادم، که نماندم در خود شادم، که شنیدم، دیدم، جنگیدم
حاشا، که شوم سرگردان یک آن، شکنم این پیمان حاشا، که ببیند دنیا تردیدم
من بالم را که شبی در طوفان گم شد آوازم را که میان باران گم شد پیدا کردم، پیدا کردم
دادم دل را به صدایی پنهان در جان من بیپروا سوی رؤیایی بی پایان پر وا کردم پر وا کردم
همه عالم اگر به تو گفته دگر نبود زمانه عشق دل من! تو بمان، تو بمان و بخوان، به جهان ترانه عشق
من بالم را که شبی در طوفان گم شد آوازم را که میان باران گم شد پیدا کردم، پیدا کردم
دادم دل را به صدایی پنهان در جان من بیپروا سوی رؤیایی بی پایان پر وا کردم پر وا کردم...