من، تو را با اشک و با شک، میکنم آغاز من، ز نستعلیق رفتارت پریشانم خسته با آیینهها آرام میگریم، ای غبارآلوده! کاری کن! که حیرانم
از درونِ روزنِ دل، دیدمت روزی زلفِ تو، با نور بازیهای پنهان داشت بازوانت باز بود و، عاشقی میکرد ریشهات، اکراه از شاخِ درختان داشت
باز مجنونوار میغلتم درونِ اشک! بذرِ عشقم را درونِ برف میکارم از دلم، آتشنهالِ شعله میروید! بعد تو از چشمهایم شعر میبارم
بر چلیپای جنون مصلوبِ عصیانم! حالِ من، چون آفتابی غرقه در خون است ای اجل! با من بگو از رازِ این هستی گو، گر آغوشی نباشد، زندگی چون است؟
روزِ محشر هم میانِ جمع، بیتابم اضطراب از دور میپاید وجودم را خاطراتت را درونِ مشتِ خود دارم بی تو ابلیسم! نمیبینی سجودم را! نمیبینی هبوطم را! نمیبینی وجودم را!