نشسته اند ملخ هاي شك به برگ يقينم ببين چه زرد مرا مي جوند – سبزترينم ببين چگونه مرا ابر كرد – خاطره هايي كه در يكايك شان مي شد آفتاب ببينم شكستني شده ام اعتراف مي كنم اما ز جنس شيشه ي عمر تو ام مزن به زمينم براي پر زدن از تو خوشا مرام عقابان كبوترانه چرا بايد از تو دانه بچينم؟ نمي رسند به هم دست اشتياق تو و من كه تو هميشه هماني ، كه من هميشه همينم