سحر بلبل حکایت با صبا کرد که عشق روی گل با ما چه ها کرد نقابِ گل کَشید و زلفِ سُنبل گره بندِ قبای غنچه وا کرد خوشش باد آن نسیمِ صبحگاهی که دردِ شب نشینان را دوا کرد من از بیگانگان دیگر ننالم که با من هر چه کرد آن آشنا کرد دل از من بُرد و روی از من نهان کرد خدا را با که این بازی توان کرد شب تنهاییَم در قصدِ جان بود خیالش لطفهایِ بیکران کرد چرا چون لاله خونین دل نباشم؟ که با ما نرگسِ او سر گران کرد که را گویم که با این دردِ جان سوز طبیبم قصدِ جانِ ناتوان کرد میان مهربانان کی توان گفت؟ که یارِ ما چُنین گفت و چُنان کرد صبا گر چاره داری وقت، وقت است که دردِ اشتیاقم قصدِ جان کرد