محمدحسین فناءِالهیپاسخگزارش
۵ بهمن ۱۴۰۲
یه سال وقتی رفته بودیم شمال
هدفونم خراب شده بود و نمیتونستم آهنگ گوش کنم زیاد
دوست داشتم برم بیرون
اما چندین روز بود که بارون میاومد و کسی نمیخواست زیر بارون بریم بیرون
منم ترجیح میدادم تنهایی زیاد بیرون نرم اونجا، چون سگهای ولگرد زیادی هستن که بارها به آدما حمله کردن (اغلب آدمای تنها)
اما دیگه نتونستم تحمل کنم اوضاع رو
یه روز تا بارون کم شد
حاضر شدم و زدم بیرون
یه مسیر عجیب و غریبی رو در پیش گرفتم که تا حالا قبلش نرفته بودم
از کنار زمینهای کشاورزی که زیر آسمون تیره-روشن بارونی به حالت غمزدهای جوانههای برنج رو در آغوش گرفته بودن و انتظار بزرگ شدنشون رو میکشیدن گذشتم
و همهجا جز ماشینهایی که یک یا چند نفر توشون با عجله در حال رفتن به سمت مقصدشون بودن، کس دیگهای ندیدم!
کنار یه دکل مخابراتی وایستادم و گوشیم رو از جیب مخفی اورکتم در آوردم
رفتم توی پوشه کاوه یغمایی
و گذاشتم پشت سر هم پخش بشه آهنگاش
یادم نیست چندمین آهنگ بود که «دژاوو» پخش شد
ولی
نقشه به درد نمیخورد
اینترنت نداشتم
شارژ برای تماس نداشتم
و گم شده بودم
انگار هزاران دفعه مسیرهای تکراری رو رفته بودم
و هر بار زمینهای غمزده و آسمون اندوهگین رو میدیدم که سعی میکردن مؤدبانه بهم لبخند بزنن تا زودتر برم...
پاهام داشتن کمکم درد میگرفتن
تا اینکه یهو رسیدم به یه جایی که پر از مغازههای مختلف بود
و شناختمش
سر از شهر بغلی در آورده بودم!
آدمایی که چتر دستشون بود، به من دیوونهای که زیر بارون خیس شده بودم و ازم آب میچکید یه جوری نگاه میکردن که انگار خیلی عاقلتر از من هستن
مسیر مستقیم رو در پیش گرفتم تا زودتر برگردم خونه
نزدیک خونه که رسیدم، زمین فوتبالی که داییم همیشه قدیمترا توش فوتبال بازی میکرد با دوستاش رو دیدم
چمن تنکش هنوزم مثل قبل بود
اما دیگه خبری از بوتههای تمشک نبود اطرافش
و چندتا ساختمون دور و برش -درست وسط زمینهای کشاورزی قدیمی- سر بر آورده بودن...