لب خندان تو برق چشمان تو برده قرار از دل عاشق زارم با من بی نوا بیش از اینم جفا دگر مکن یارم ای گل ارغوان همچو سرو چمان ای در شب تار من روشنایی بت چین و ختن روح و جانی به تن دل میربایی آتش زده ای بر دل وای از من و اه از دل زندگی بی تو شده بیحاصل دل شده مجنون چه کنم با دل مستم زنگاه تو زان چشم سیاه تو همه دم افتاده به چاه تو صنما سرگشته راه تو از عشقت آرام جان شده ام شیدای زمان من ز سودای وصل تو گشته ام رسوای جهان رفت از دستم اختیار بردی از من صبر و قرار در شب و روز تار من مه و خورشیدی ای نگار آتش زده ای بر دل وای از من و آه از دل زندگی بی تو شده بی حاصل دل شده مجنون چه کنم با دل مستم زنگاه تو زان چشم سیاه تو همه دم افتاده به چاه تو صنما سرگشته راه تو