سر کوه بلند ابر است و باران زمین غرق گل و سبزهٔ بهاران گل و سبزهٔ بهاران خاک و خشت است برای آن که دور افتد ز یاران سر کوه بلند آهوی خسته شکسته دست و پا، غمگین نشسته شکست دست و پا درد است، اما نه چون درد دلش کز غم شکسته سر کوه بلند آمد عقابی نه هیچش نالهای، نه پیچ و تابی نشست و سر به سنگی هشت و جان داد غروبی بود و غمگین آفتابی