قصه ی آلبوم (صدای آخر دنیا) در پاییز 98 روایت شد. روزها و شبهایی از جنس همین روزها و شبها. قلبم از جا کنده شده بود. از کابوسی برخاسته بودم خیس و عرقریزان و پا در کابوسی دیگر گذاشته بودم. در چنگ دردی تمامنشدنی فشرده میشدم و صداها... صداهای کرکننده. به سختی برخاستم. قدمهایی کند و آرام. در کابوسم به راه افتادم. درهایی باز و بسته میشدند. سرهایی پیدا و پنهان میشدند. زبانهایی به صدا درآمده و خاموش میشدند. کابوسم در خیابانهای شهر میگذشت. همان خیابانی که هر روز از آن میگذشتم اما حالا طولانیتر، کشدارتر. تندتر قدم برداشتم. هر قدمی که برمیداشتم زمین زیرپایم هم فرومی ریخت. شروع به دویدن کردم. به انتهای خیابان رسیدم اما خیابان دیگری شروع شد و زمینی که ویران میشد. حالا فقط میدویدم. شوری اشک را حس میکردم. باید میرفتم. من دوزخ را به تماشا نشسته بودم. تا به حال دوزخ را دیدهای؟ من دیدم و نشستم. به دیواری تکیه دادم و دیوار ناپدید شد. به دری تکیه کردم و در نیست شد. خودم را در آغوش گرفتم. زمین میچرخید. این کابوس را بیشتر دوست داشتم. حالا در میان صداها صدای سازم را تشخیص دادم. خودم را دیدم. زخمه میزدم. پیر شده بودم. دستانم اما جوان بود. زخمه میزدند. صدای سازم بلندتر شد. صدای آخر دنیا را که شنیده بودم زخمه میزدم. صدای آخر دنیا را شنیدهای؟