کنارِ مشتی خاک ، در دور دستِ خودم تنها نشسته ام، شبیهِ هیچ شده ای / چهره ات را به سردیِ خاک بسپار، اوجِ خودم را گم کرده ام / می ترسم از لحظه یِ بعد، و از این پنجره ای که به رویِ احساسم گشوده شد / پیوندِ رشته ها با من نیست، من هوایِ خودم را می نوشم / و در دوردستِ خودم، تنها نشسته ام / دستی روی پیشانی ام کشیده شد، من سایه شدم / شاسوسا تو هستی؟ / دیر کردی از لالاییِ کودکی، تا خیرگیِ این آفتاب، انتظارِ تو را داشتم. شاسوسا! / در شبِ سبزِ شبکه ها ، صدایت زدم، در سحرِ رودخانه ها ، در آفتابِ مرمرها / و در این عطشِ تاریکی ، صدایت می زنم. شاسوسا! شاسوسا تو هستی؟ / این دشتِ آفتابی را شب کن، تا من راهِ گم شده را پیدا کنم / و در این جا پایِ خودم خاموش شوم. شاسوسا! / وزشِ سیاه و برهنه ، خاکِ زندگی ام را فراگیر، دستهایم پر از بیهودگیِ جستجوهاست. شاسوسا! / شبیهِ تاریکِ من، به آفتاب آلوده ام، کنارِ مشتی خاک / در دوردستِ خودم ، تنها نشسته ام، برگها رویِ احساسم می لغزند!