غمی دیرینه دارم، مرهمی کو
دلی در سینه دارم، همدمی کو
به گرد شهر گشتم با چراغی
مرا دردی است، اما مرهمی کو
به یاد آور مرا کز یاد رفتم
به فریاد از سکوت آباد رفتم
من آن بیدم که مجنونم تو کردی
ز یادم بردی و بر باد رفتم
میان سینه صد پاره مُو
نمی گنجد دل آواره مُو
غمی دارم، دوتار زخمی ام کو
مگر دشتی بسازد چاره مُو