میکنم تنها از جاده عبور، دور ماندند ز من آدم ها سایه ای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر غم ها حس تاریکی و این ویرانی ، بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی ، قصه ها ساز کند با دل من نیست رنگی که بگوید با من ، اندکی صبر سحر نزدیک است هر دم این بانگ برآرم از دل، وای این شب چقدر تاریک است خنده ای کو که به دل انگیزم، قطره ای کو که به دریا ریزم صخره ای کو که بدان آویزم، صخره ای کو که بدان آویزم مثل این است که شب نمناک است، دیگران را هم غم هست بر دل غم من لیک غمی غمناک است، غم من لیک غمی هست بر دل نیست رنگی که بگوید با من ، اندکی صبر سحر نزدیک است هر دم این بانگ برآرم از دل، وای این شب چقدر تاریک است نیست رنگی که بگوید با من...