رهایی تا پَر کشیدن، جز پیوندت ندارم من رویایی رهاتر، از لبخندت ندارم تا کِی قفس و غم و دلسردی منو عادت شبگردی، تو بگو آوازه خوانی را، این سعیِ فانی را در کوچه ات هر شب برپا کردم شاید فقط شاید، قلبت به رحم آید اما چه بی مرهم برمیگردم به سمتِ دردم این شعرِ بی سر با ماهِ من از شب حرفی نزن، در گوشِ او نگو باری دگر تر شد چشمانِ من آوازه خوانی را، این سعیِ فانی را در کوچه ات هر شب برپا کردم شاید فقط شاید، قلبت به رحم آید اما چه بی مرهم برمیگردم به سمتِ دردم