تو میروی و دیده ی من مانده بر آهت ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت ای روشنی دیده سفر کردی و دارم از اشکِ روان آینه ای بر سر راهت آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم بال و پر پرواز به خورشید نگاهت آیینه ی بختت سیه من شد و دیدم آینده ی خود در نگه چشمِ سیاهت تو را جویم تو را خواهم من از تو دوری نتوانم تو را جویم تو را خوانم بیا بنشین بر دامانم آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم بال و پرِ پرواز به خورشید نگاهت تو را جویم تو را خواهم من از تو دوری نتوانم تو را جویم تو را خوانم بیا بنشین بر دامانم