جدا کردند آدمها مرا از تو ؛ تو را از من تو دریایی و من ساحل نخواهی شد جدا از من تو کاغذ بادی و من در نخ زیباییت هستم مبادا آنکه قدر سوزنی باشی از من جدا تو مرز کفر و ایمانی چگونه بگذرم از تو اگر اینگونه باشد نگذرد دیگر خدا از من تو روزی باز خواهی گشت این خط این نشان اما دریغا چون نخواهی یافت حتی ردپا از من
شکستم بارها همچنان خاموش میمانم صدا ازسنگ می آید ؛ نمی آید صدا از من تو دریایی و من قصر شنی از خود نپرسیدی که با این رفت و آمدها چه میماند از من تو مرز کفر و ایمانی چگونه بگذرم از تو اگر اینگونه باشد نگذرد دیگر خدا از من تو روزی باز خواهی گشت این خط این نشان اما دریغا چون نخواهی یافت حتی ردپا از من