گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟ آن چنان مات که یکدم مژه برهم نزنی! مژه برهم نزنم تاکه زدستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی! می خواهم و می خواستمت تا نفسم بود می سوختم از حسرت و عشقِ تو بَسَم بود عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود مژه برهم نزنم تاکه زدستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی! بالله که بجز یادِ تو ، گر هیچ کسم هست حاشا که به جز عشق تو گر هیچ کسم بود سیمای مسیحایی اندوه تو، ای عشق در غربت این مهلکه فریادرسم بود عشق تو بَسَم بود که این شعله بیدار روشنگرِ شبهای بلندِ قفسم بود مژه برهم نزنم تاکه زدستم نرود ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی!