روزی که کلکِ تقدیر در پنجۀ قضا بود زان پیشتر که نوشد خضر آبِ زندگانی روزی که میگرفتند پیمان ز نسل آدم بر عاصیانِ هر قوم بگماشت حق بالیی ساقی لباسِ زهدم صد ره به مِی فروشُست گر در محیطِ حیرت غرقم گناه من چیست میخواستم که خود را از غم خالص یابم بر لوحِ آفرینش غم سرنوشت ما بود ما را خیالِ لعلت سرمایۀ بقا بود عشق از میانِ ذرّات در جست و جوی ما بود ما خیلِ عشقبازان هجرانمان بال بود تا پاک شد ز رنگی کالودۀ ریا بود در کشتیِ وجودم عشق تو ناخدا بود داغِ جدایی آمد وین آخرالدوّا بود