مرا مهر آن نازنین در سر است که در دور گردون چو یک گوهر است نه نیروی صبرم به جز او بماند نه امکان بودن به جز او بماند دف و چنگ و مطرب خبر کن که گویم ز حال من و دل بال دل بال دل نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد مرا بی وجودش قراری نماند چو او آمد از ما نشانی نماند به چنگ و دف و نی برارم سرودی که بی مهر جانان نه تاری نه پودی نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد بسوزاندم هر شبی آتشش سحر زنده گردم ز بوی خوشش سروشی سحر گفت در عاشقی ز چون و چرا بگذر و عاقلی اگر عاشقی دامن او بگیر و گر گویدت جان بده گو بگیر دف و چنگ و مطرب خبر کن که گویم ز حال من و دل بال دل بال دل نه دل دامن دلستان می کشد که مهرش گریبان جان می کشد