عجب شوخی بیجایی عجب هشدار بی گاهی که با این زورق بشکسته و دریای مشکل ها جرس فریاد میدارد که بر بندید مهمن ها پس از عمری که گشتم عاقبت آگه زِ راه و رسم منزل ها کنون باید روم جایی که خون افتاده در دلها ببویید عاشقان ای رستگان از خیل عاقل ها الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها به بویِ نافهای کآخر صبا زان طُرّه بُگشاید ز تابِ جَعدِ مُشکینش چه خون افتاد در دلها مرا در منزلِ جانان چه اَمنِ عیش، چون هر دَم جَرَس فریاد میدارد که بَربندید مَحمِلها به مِی سجّاده رنگین کُن گَرَت پیرِ مُغان گوید که سالِک بیخبر نَبْوَد ز راه و رسمِ منزلها
شبِ تاریک و بیمِ موج و گِردابی چنین هایل کجا دانند حالِ ما سبکبارانِ ساحل ها همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر نهان کِی مانَد آن رازی کَزو سازند مَحفِل ها حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ مَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ مَتٰی ما تَلْقَ مَنْ تَهْویٰ دَعِ الدُّنْیا و اَهْمِلْها
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها به بویِ نافهای کآخر صبا زان طُرّه بُگشاید ز تابِ جَعدِ مُشکینش چه خون افتاد در دلها الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...