روزِه مِئن شاپره شُو که بَنِه شُوپرِه جمع درون شادمُون شاه صنم و مهربُون شُونِه خو مُونِه، شُونِه کُونِه که وقت شُونِه راه شَنِه غمزه کُونِه هیشکسِه محل نکُونِه وقتی که تنها بّنِه غم اینّه جی بارّه نِه برزخ و خسته جُونِه بی سر و پا نِه مُونِه می سر و کله منگه وقت و زمُونِه تنگه حوصله دِه ندَا نم ناز و ادا نخوانم چایِه بنَه م دم به دم دم نکشه بخوردم دیل غمه مِئن دماسِه می چش و چال بماسِه هر دفِه خُو دِه دَرَم باغِ سِه گول چِه دَرَم خسته ببُوم خُو اَجی خوام ویریسّم می جاجی شُوپره دوس ندَانم شاپرِه دِه نخوانم شُوپرِه و شاپرِه مسئله ی آخرِه بختِه می وَر جِه نیشتِه سَرسَرِه گوشت ببیشتِه بازِه دومارتِه ای راه در هَنِه هَندِه می ماه ای دَفِه با اجازه عشقِه که چاره سازِه
(در روز شاپرک است اما شب ، شب پره می شود در درون جمع شادمان و شاه صنم و مهربان است موهایش را می شوید و شانه می زند که هنگام رفتن است با ناز و غمزه راه می رود و به هیچکس محل نمی گذارد وقتی که تنها می شود غم از آن می بارد جان و بدنش خسته و عصبانی است و مانند بی سروپاها ست من گیج و منگم و وقت و زمانه تنگ است دیگر حوصله ندارم و ناز و ادا نمی خواهم دم بم دم چایی می گذارم و دم نکشیده می خورم دل در غم گرفتار و چشم من ورم کرده است هر دفعه خواب می بینم که در باغ گل می چینم از خواب خسته شده ام و میخواهم از جای خود بر خیزم شب پره را دوست ندارم و دیگر شاپرک نمی خواهم شب پره و شاپرک برای من مسئله ی آخر است بخت پیش من نشسته و فقط روی گوشت پخته است دوباره این راه بازاست و ماه من دوباره در می آید اما این دفعه عشق است که چاره ساز میشود)