کولی باران برآورده سر آرام از آن چادر تاریک از آن ابر سیه فام کوچد و کوچد، سراسیمه و چالاک ز خلوتگه خورشید به سوی حرم خاک کولی باران، به پا کرده هیاهو شد از زمزمه سرشار زمین از نفس او تا کی و تا چند به یک گوشه نشستن در خانهی دل را به روی همه بستن
تو همنشین ابری، نه از زمین و خاکی چو قطرههای باران روشن و پاکی منم غبار غمگین کنار من تو بنشین ببر ز خاطر من ظلمت دیرین به سوی من سفر کن غم از دلم بدر کن سرود تازه سر کن مرا در پاکی شناور کن به سوی من سفر کن غم از دلم بدر کن سرود تازه سر کن مرا در پاکی شناور کن