خبر از کاشتن نیست به کوهسار بن نمانده خبری به گوش نمی رسد و جای تفریح نیست کوه دیگر سبز نمی کند از پایین و بالا سیاه شده انگار آتش گرفته و سوخته شد گندم و جو آتش می زنند دشت و کوهسار و درختها می میرند انگار برگها عزادا هستن از دست آتش چنان سوخته علف که نامش را نمی توان برد سبزی نمانده انگار علف هم باید بکاری همه جا خشک و شکنده است و چاه ها بی آب و ابزار نه آب هست نه قنات که باغها بهم ریخته و خشک اند چرا طبر میاورند شاخه درختان را قطع می کنند دیگر چناری نیست که در سایه اش آرام بگیری دیگر بوئی از زندگی و جنگل و صدای پرنده ای نیست چه بر سر خودمان آورده ایم که دیگرلبخندی نیست