کجا شد عهد و پیمانی که می کردی، نمی گویی
کسی را کو به جان و دل تو را جوید، نمی جویی
دل افگاری که روی خود به خون دیده می شوید
چرا از وی نمی داری، دو دست خود نمی شویی
مثال تیر مژگانت شدم من راست، یکسانت
چرا ای چشم بخت من، تو با من کژ چو ابرویی
خمُش کن کز ملامت او بدان ماند که می گوید
زبان تو نمی دانم، که من تُرکم، تو هندویی