در دلم طوفانی است به هوای باران روزگار سردی است وسعت بی پایان چه غریب است بهار در هجوم سرما و چه تبدار زمین در خزانی تنها بیرق صلح زمین نیمه افراشته شد پرده حرمت عشق ساده برداشته شد حسرت اهریمن سجده بر ویرانی و خدایی خسته مانده در حیرانی جسم ها بیگانه از حریم انسان روح ها سرگشته در فراسوی زمان و سقوطش حتمی است از فراز دره مرگ خودخواسته ای قصه ای بی پرده داستانی است غریب هجرت انسانی و سقوط انسان واژه پایانی داستانی است غریب هجرت انسانی و سقوط انسان واژه پایانی